هبوط اشک

ساخت وبلاگ
برایت نوشتم من از نبودن‌هایت می‌ترسم، انگار که در آسانسور گیر کرده باشم و هیچ کسی در آن ساختمان لعنتی نباشد که صدای فریادهایم را بشنود که من از جای تنگ و تاریک می‌ترسم، حتی از آسانسوری که بالاتر از طبقه پنجم برود. برایت نوشتم دلم می‌خواهد برایم شعر بخوانی و من فکر کنم پاهایم زیر لحاف کرسی‌ست و من دستانم را زده‌ام زیر چانه‌ام و خیره به لبهای تو، لبهای تو، لبهای تو هستم که هر یک واژه که از آن می‌تراود انگار انگشتان باران روی پیانوی کهنه ته انباری خانه نوه دختری بتهون ضرب می‌گیرد. برایت نوشتم من به تو فکر می‌کنم و فکر می‌کنم کاش یک شب زیر نور مهتاب دست‌های تو را طوری گرفته باشم که انگار یک نفر نابینا می‌خواهد از این سمت خیابان شلوغ به آن سمتش برود. که انگار من تمام بودنم تو باشی و هیاهوی خیابانی که سر پیچش یک تصادف شده، هیچ باشد.  برایت نوشتم پستچی محل مرا خوب می‌شناسد و هر روز چند روزنامه رسمی برای من می‌آورد و فکر می‌کند من که تا این وقت روز در خانه نشسته‌ام چطور اینهمه کار می‌کنم و من فکر می‌کنم همه این‌ها بهانه‌ست که یک روز یک نامه با دست‌خط تو برایم بیاورد که نوشته باشی دوستت دارم.  برایت نوشتم من دلم می‌خواهد برای تو بنویسم. هبوط اشک...ادامه مطلب
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1402 ساعت: 18:59

اوه اوه چه غوغایی شده اینجا. اینو الف گفت و رفت نشست روی اولین صندلی ردیف دوم از انتها و دستش رو گذاشت رو صندلی کناری و برای من جا گرفت، من هاج و واج داشتم جمعیت رو نگاه می‌کردم که یک نفر از پشت هلم داد و چون پام روی لبه پله ورودی بود سکندری خوردم و تو همون حال دست انداختم که چیزی رو بگیرم و از  شانس بدم دستم گرفت به دامن خانم سانتی مانتال جلویی و دامن کاملا از پاش افتاد، خانم سانتی مانتال جلویی جیغ کشید و مرد کناریش داد زد الاغ چه غلطی میکنی؟ صداشون تو همهمه جمعیت گم شد و مرد با زبردستی دامن خانم سانتی مانتال جلویی رو بالا کشید، یک نفر دست منو گرفت و بلند کرد و زیر گوشم گفت نمیشد شورتشم با دامنش بکنی؟ بلند شدم و به مرد کناری خانم سانتی مانتال جلویی گفتم داداش شرمنده یه بی نامو.... که خانم سانتی مانتال جلویی زد تو گوش مرد کناری و گفت مردک هیز کی به تو گفت دست کثیفتو بمالی به پاهای من؟ من هاج و واج داشتم مرد کناری و خانم سانتی مانتال جلویی رو نگاه می‌کردم که دامن خانم سانتی مانتال جلویی دوباره افتاد و اینبار من مثل یوزی که می‌خواد شکار کنه پریدم و دامن رو بالای رون خانم سانتی مانتال گرفتم، الف که تازه حواسش به این سمت جلب شده بود تو بدترین وضعیت ممکن منو دید، زانو زده و دامن خانم سانتی مانتال تو دستم و صورتم روبروی موضع حساس و انگار که دو دل باشه از جاش بلند شه یا نه چون هر آن امکانش بود یکی دیگه بشینه رو صندلیش چند تا فحش آبدار بهم داد، تو اون همهمه و سر و صدا نشنیدم که چی گفت فقط چون دیدم هر چی میگه آب دهنشم پرت میشه بیرون فهمیدم که حتما فحشای آبدار میده. حواسم به الف بود که دیدم خانم سانتی مانتال جلویی می‌خواد دامنش رو بکشه بالا و چون من نگهش داشتم نمی‌تونه. مرد کناری هبوط اشک...ادامه مطلب
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 11:07

از ابتدای صف شمرده بودم یک دو سه و من نفر شصت و هفتم در صف بودم. اولین نفر یک پزشک بود با موهایی بور و چشمانی آبی، راستش چشمانش را ندیدم و حتی شغلش را، اما احساس کردم کسی که موهایش آن رنگی باشد و پوستش اینقدر سفید حتمن هم باید چشمانش آبی باشد و کسی که این مشخصات را داشته باشد باید پزشک باشد، آنقدر  درگیر حدس زدن حول و حوش نفر اول بودم که نفر دوم و سوم را اصلا به خاطر نمی‌آورم، نفر چهارم یک زن سرخ و قد کوتاه بود با پاهایی که به زور وزنش را تحمل میکردند، بقیه تا نفر بیست و سوم که یک زن با بیکینی صورتی و سینه هایی بزرگ و زیبا بود آنچنان جذابیتی نداشتند که در خاطرم بمانند، مکث کردم تا قشنگ براندازش کنم و دنبال یک نقطه مشترک باشم برای شروع حرف زدن و ادامه دادنش که نفر پشت سری چنان هلم دادم که دست کم به اندازه ده نفر در صف به جلو پرتاب شدم و با صورت به زمین خوردم بعد با صورتی پر از خون که از پیشانی‌م جاری بود باز شروع به شمردن کردم و حالا من نفر شصت و هفتم در صفی بودم که قرار بود یکی یکی وارد خواب نفر شصت و هشتم بشویم. هبوط اشک...ادامه مطلب
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 141 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 10:30

گفته‌اند در روزگار گذشته و سرآمده، پادشاهی بوده خویشتن بین و خودستا، خداوند و دارنده فرزینی هوشمند و هوشیار. روزی پادشاه بر فرزین خود خشم گرفت و او را به سیاهچال درانداخت و فرمانها بداد بر رنج و شکنجه فرزین دلیر. باری، روزگاری سپری شد و تاونده تاجدار نیازمند رای فرزین خویش شد و فرمان بداد تا وزیر نگون بخت را به پیشگاه آورند. فرستادگان شاهنشاه به پی جویی وزیر به اسارتگاه فرزین درآمده و دستور شاه به او رسانیدند. وزیر از پذیرش فرمان شهریار سرباز زده و پیغام داد که در خلوتگه خود زنده دل می‌زید و سپاس‌دار دادار خویش است. این سخن بر شهنشاه گران آمد و فرمان داد تا بر رنج و شکنجه فرزین بیفزایند تا گردن به فرمان نهد‌. فرزین بر درد و دشواری تاب آورده و فرمان شاه را گردن ننهاد. پادشاه فگار و وامانده در پی راه چاره‌ای برای به زانو در آوردن وزیر خویش، تلخکش را فرخواند و راه چاره جست. تلخک، اندیشید و چنین گفت که شهنشاه باید نادان‌ترین تن از درباریان را چندی همنشین فرزین کند‌. چنین کردند و پیشکاری نادان را همبند و هم‌نشست فرزین کردند. ساعتی چند نگذشته فرزین به زندانبان پیام داد که فرمان پادشاه را گر هبوط اشک...ادامه مطلب
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 10:30

پونه رف رو دستمال میکشید، آینه افتاد و شکست، آینه شکسته رو برداشتم رفتم کنار پنجره، نور رو تابوندم تو صورتش، خندید، گفت: نکن، مادرم میگفت هر کی با آینه نور بندازه اینور اونور دیوونه میشه، خل میشه.  گفتم: اینا اوهامن، خرافاتن و نور رو بیشتر انداختم تو صورتش، تو چشماش، چشماش رنگ گرفتن، رنگ آینه، صاف و زلال، عکس آسمون از تو چشماش افتاد تو آینه.  پونه گفت: نکن، دیوونه میشی، خل و چل میشی،  مجنون میشی می‌مونی رو دستم.  گفتم: من دیوونه بشم ارغوان منو نگه میداره، با تو چی کار دارم. مگه نه ارغوان؟ ببین، ببین میگه آره.  پونه به عکس روی دیوار خیره شد و سرش رو تکون داد.  گفت: گفتم با آینه بازی نکن دیوونه میشی. هبوط اشک...ادامه مطلب
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 10:30

همیشه اینطور نیست که آدمهایی که دوستت دارند برای همیشه دوستت داشته باشند، شاید هم برای همیشه دوستت داشته باشند اما برای همیشه با تو نمی مانند و تو، یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی اویی که دوستت داشته بی هوا و یکهو رفته و خروار خروار خاطره جاگذاشته توی قلبت و خروار خروار حسرت روی دوشت و تو می مانی و یک عمر این پرسش بی پاسخ که چرا بلد نیستی کسانی را که دوستت دارند دوستشان داشته باشی.

هبوط اشک...
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 163 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:46

ارغوان چارقدش رو سرش کرد، بلند شد سرش رو از میون پنجره نیمه باز برد بیرون، نیم تنه برهنه شو کش داد و تا کمر از پنجره آویزون شد و دست دراز کرد تا تنها اناری که تو بالاترین شاخه درخت مونده بود رو بچینه، نوک انگشتاش رسید به انار، ارغوان نگاهش به آسمون بود و میشنید که  پرنده ها بهش میگفتن میرن که تو پرو بمیرن، انار روی زمین افتاد و ترک خورد و رنگ قرمزش سنگ فرش رو پوشوند، چارقد ارغوان روی شاخه موند و ارغوان همراه پرنده ها می رفت که تو پرو بمیره.

هبوط اشک...
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 153 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:46

با چشمانی که به تیرگی شب شبیخون زده اند به کدام نقطه از تاریخ نقب زده ای که بودنت، فرسنگ ها بعید است و دور، به کدام قصه عاشقانه سفر کرده ای که مجنون بر لیلی نگاهت کرنش می کند، به کدام جوخه فرمان آتش داده ای که هویدا حلاج وار سر دار را طلب میکند و در کدامین آیه نازل شده ای که سهراب محمد وار به معراج می خواندت.

هبوط اشک...
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 176 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:46

و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، هبوط اشک...ادامه مطلب
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 159 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:46

عقربه های ساعت تند و تند می دویدند گویی زمان دنبالشان کرده بود و من تو را جایی میان ساعت دوازده تا دو گم کردم و شنهای ساعت تمام شد. انگار زمان آنها را بلعیده بود.  

تو جایی میان شعرهای شهریار آمدی، جانم به قربانت و جایی لا به لای شعرهای سعدی رفتی دامن کشان من زهر تنهایی چشان و شنهای ساعت تمام شد و زمان خاطراتت را بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد. 

هبوط اشک...
ما را در سایت هبوط اشک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6mahanta8 بازدید : 154 تاريخ : چهارشنبه 13 شهريور 1398 ساعت: 13:55